بازدید امروز : 198
بازدید دیروز : 42
با توجه به تأکید قرآن و روایات در مورد تعقل و بکار بردن عقل چرا در آثار عرفانی مانند غزلیات مولانا عقل سرکوب شده است؟
در ابتدا باید یادآور شد که این مسئله ریشه در مبحثی دارد که در ادبیات ما تحت عنوان «تضاد عقل و عشق» مطرح است. البته در حقیقت باید گفت که در یک کلام، عشق حقیقی، ثمره و محصول عقل است و میان عقل و عشق رابطه علت و معلول است نه تضاد. به عبارت دیگر، عشق در عرض عقل نیست که انسان ناگزیر از انتخاب یکی از آن دو باشد؛ بلکه عشق مرحله ای است از مراحل پس از عقل ورزی و در طول آن واقع می شود. باید با عقل انتخاب کرد و با عشق پیمود. برای توضیح بیشتر توجه به نکات ذیل راهگشاست:
1. انسان آمیزه ای از عقل و عشق است، ولی عقل ابتدا و عشق انتهاست؛ به عبارتی می توان گفت نیرویی که قادر است انسان را به خواسته ها و اهداف خود، به خصوص در بحث وصول به حقیقت برساند، عشق است و نه عقل. وادی عقل آدمی را از وادی طبیعت جدا می سازد و از آتش نجات می دهد و زندگی او را مدیریت می کند، ولی این نیروی عشق است که زمینه و اسباب پرستش و وصول به محبوب حقیقی را فراهم می کند. پس سالک کوی حقیقت بدون گذر از وادی عقل و حکمت، نخواهد توانست به وادی عشق و محبت وارد شود و این دو وادی در پی هم اند.
2. عقل فقط راهنما است؛ مولا على(ع) مىفرمایند: «عقل هدایت بخش و نجات دهنده است...»، (میزان الحکمه، محمد محمدی ری شهری، ج 6، ص 397). وقتى انسان عقل خود را به کار گیرد، راه را از چاه مىشناسد؛ سلوک سعادت را از سقوط شقاوت باز مىیابد؛ خانه جانان را از کاشانه شیطان جدا مىسازد و حتى عشق حقیقى را از عشق مجازى متمایز مىکند.
3. عقل، عشق آفرین است؛ امام على(ع) مىفرمایند: «العقل رقى الى اعلى علیین؛ عقل باعث ترقى انسان به اعلى علیین مىباشد (میزان الحکمه، محمد محمدی ری شهری، ج 6، ص 397). انسان در پرتو عقل، راه اعلى علیین را مىجوید و لذّت تشخیص و ترسیم چنین راهى، کام تشنه را براى وصول به گوارایى آب تحریک مىکند و با تکرار تصور ضرورت پیمودن راه عشق، دل را با خود همراه مىسازد. از این رو مىگوییم: عقل عشق آفرین است.
4. مرکب وصول و معرفت قلبى عشق است نه عقل؛ عقل چون پلیس، فقط راهنماى خوبى است و گرنه هرگز پاى پیمودن راه وصال را ندارد. وقتى با جرقههاى راه بخش عقل، عشق در دل زبانه کشید، دل عاشق گامهاى نخستین راه معرفت را بر مىدارد و کم کم از وادی عقل گذر می کند و به وادی عشق می رسد. البته برخی گفته اند که در آن حالات بلند، عقل محو مىشود، ولی این صحت ندارد و مانند آن است که بگوییم چون به صد رسیدیم نود گم می شود! در حالی که نود هم پیش ما است؛ چون که صد آمد نود هم پیش ما است(مولوی)
بنابراین براى رسیدن به حقایق عالم، غیر از جهان مادى و عالم طبیعت، که از راه حس و تجربه به شناخت آن نایل مىشود، دو راه وجود دارد که در طول هم اند: یکى راه فکر و اندیشه و تعقل و دیگرى راه عشق و شهود و کشف. راه فکر و اندیشه، راهى است که با فکر شروع مىشود و با استدلال و برهان، ذهن آدمى به حقایقى در قالب مفاهیم بار مىیابد. راه کشف و شهود راهى است که با سلوک عملى آغاز مىگردد و با تقویت و تصفیه قلب، دل انسان حقایقى را بالعیان مىبیند و مشاهده مىکند. البته این دیدن غیر از دیدن با چشم سر است.
5. عقل و قلب دو دریچه به سوى شناخت حقایق جهان هستى است که هر کدام اسلوب و متد خاص خویش را دارند. «عرفا» از آنجا که به نیروى عشق فطرى، ایمان و اعتقاد دارند، در تقویت آن مىکوشند و ازاینرو معتقدند که کانون احساسات عالىِ الهى قلبى را باید تقویت کرد و موانع رشد و توسعه آن را باید از میان برد. «فلاسفه» نیز به قدرت عقل ارج مىنهند و معتقدند که از راه استدلال و برهان و طى راه سخت و پرپیچ و خم آن و دورى از موانع و آفات تعقل، مىتوان به حقایق عالم دست یافت.
6. در باب نیازمندی عقل و قلب به همدیگر باید گفت: قلب و شهود با کمک عقل پرورش یافته، هدایت مىشود و اعتقادات پیشینى خود را از عقل مىگیرد و با استمداد از او، شهود حقیقى و مکاشفه واقعى را از اوهام و القاهاى شیطانى باز مىشناسد. همچنین قلب در تفسیر مشاهدات خود از عقل بهرهمند مىگردد.(نگا: آموزش فلسفه، محمد تقى مصباح یزدى، ج اول، درس 13). این عقل برهانى یقینى، با کشف قطعى عرفانى هماهنگى کامل دارد و در حقیقت، آنچه را که عارف کشف مىکند، حتماً برهانى هم خواهد بود. به بیان دیگر، عقل یکى از موازین شناخت کشف حقیقى است؛ زیرا آنچه را که عارف پس از شهود خود ارائه مىدهد، از سنخ مفاهیم است و براى احراز صحت و خالصى آن مفاهیم، باید از میزان هم سنخ با آن که همان اصول عقلى است استفاده کرد، تا دانسته شود که آنچه عارف درک کرده، اوهام و خیالات او نبوده است.
و البته در روایات نیز عارف کسى است که عقل و قلب و تعقل و سلوک عملى او به منزله دو بال تلقى گشته، مکمل یکدیگرند؛ حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرماید: «[العارف] قد أحیا عقله و أمات نفسه حتى دقجلیله و لطف غلیظه و برق له لامع کثیر البرق فأبان له الطریق و سلکبه السبیل؛ به تحقیق عارف عقل خویش را زنده مىکند و نفس خود را مىمیراند و بدن خود را لاغر مىکند و اخلاقش را لطیف مىنماید. براى او درخشندهاى پرنور درخشید، سپس درخشندگى آن براى او راه را نمودار مىکند و با همان روشنایى، راه را مىپیماید».)نهجالبلاغه، خطبه 220؛ در این باب نگا: گوهر مراد، عبدالرزاق لاهیجى، صص 17 - 15 و الاشارات والتنبیهات، ابوعلى حسین بن سینا، ج3، ص 369).
7. در بدو امر گمان مىشود که «عقل در مقابل قلب» و «شهود مقابل اندیشه» است. البته چنین نیز هست ولى آن عقلى که در مقابل قلب است، عقلى است که خود را در تنگناى عالم طبیعت، اجسام و عالم کثرت قرار داده که از آن به «عقل جزیى» یا عقل بشرى و عقل دنیایى تعبیر مىکنند. این عقل، عقلى است که خود را از مبدأش که «عقل کلى» یا عقل الهى و عقل آخرتى است، جدا کرده و از این رو در دام هواهاى نفسانى، دلایل ظنّى، جدالهاى بىپایه و مانند اینها محبوس ساخته است؛ و آنقدر به خود مغرور است که تنها خود را مستحق اظهار نظر و ابرام و نفى مسائل مىداند. بله، چنین عقلى از دیدگاه عرفا و اهل معنا، مانع شهود حقایق عالم است و به همین جهت به شدّت مذمت شده است؛ چنانکه مولوی تصریح می کند:
«عقل جزوى» کرکس آمد اى مقل/ پرّ او با جیفه خوارى متصل (مثنوى، دفتر 6)
اما اگر این عقل، خود را از این محبوسات مجازى برهاند و با کسب تقوا، خود را به مبدأ اصلى خود، یعنى عقل کلى و الهى، متصل گرداند، دیگر این عقل در مقابل قلب نخواهد بود. )در باب عقل جزوى و کلى نگا: تفسیر المیزان، علامه طباطبایی، ج 5، صص 270 - 267 و شرح اصول الکافى، صدرالدین شیرازى، ج اول، ص 403 به بعد). پس عقلی که در آثار عرفانی مانند غزلیات مولوی در دیوان کبیر و یا ابیات مثنوی معنوی سرکوب می شود، «عقل جزوى» اگر چه در بسیاری از موارد به «جزیی؛ دنیایی یا بشری» بودن آن تصریح نشده باشد و به صورت مطلق آمده باشد.
مولوی در دفتر پنجم مثنوی به زیبایی منظور خود را از مذمت عقل، بیان کرده و نوع آن را مشخص می کند:
وای آنکه عقل او ماده بود/ نفس زشتش نرّ و آماده بود
لاجرم مغلوب باشد عقل او/ جز سوی خسران نباشد نقل او
ای خنک آن کس که عقلش نر بود/ نفس زشتش ماده و مضطر بود
عقل جزوی اش نر و غالب بود/ نفس انثی را خرد سالب بود
حمله ماده به صورت هم جری است/ آفت او همچون آن خر از خری است
که ماده بودن نفس، به معنی نافذر نبودن و با نفس برنیامدن است. روایتی در ذیل این بیت آورده می شود کهک «طوبی لمن کان عقله ذَکَرًَا و نفسه اُنثی و ویلٌ لمن انعکس» که بر این اساس باید کوشید که نفس اسیر عقل گردد، نه آنکه نفس بر عقل چیره شود. (شرح مثنوی شریف، دکتر سید جعفر شهیدی، ج 9، ص 364).
البته بنا بر تفکیک و تعریف دقیق تر باید گفت: در نظر اندیشمندان اسلامی، عقل به دو بخش «عقل نظری» و «عقل عملی» تقسیم می شود. عقل نظری عبارت است از قوه و نیرویی در انسان که به واسطه آن تفکر می کند و سخن می گوید و مطالب را از هم تمیز می دهد؛ به عبارت دیگر، عقل نظری قوه درک کلیات است. عقل عملی قوه تدبیر زندگی و سعادت اخروی یا قوه تمیز خوب و بد است. عقل به این معنا، خود دو مرتبه دارد: اول) آنچه که فقط به تدبیر امور زندگی می پردازد و عقل مصلحت اندیش فردی یا جمعی است. این نوع عقل از نظر قرآن کریم و احادیث معصومین (ع) و به تبع آن حکمای اسلامی، «عقل بدلی»، نیرنگ و شیطنت است نه «عقل حقیقی» (اصول کافی، کلینی، ج1، ص11) و دوم) «عقل ایمانی» است که شهوات و تمایلات افسار گسیخته را در بند می کشد و سعادت دنیا و آخرت انسان را ضمانت می کند:
عقل ایمانی چون شخص عادل است/ پاسبان و حاکم شهر دل است
عقل ضد شهوت است ای پهلوان/ آن که شهوت می تند، عقلش مخوان
حال اگر منظور از عقل، عقل بدلی و غیر حقیقی باشد که هم توجهش به دنیا و زندگی دنیوی است، این عقل مصلحت اندیش را با عشق کاری نیست و از ریشه با آن مخالف است و آن را فقط خیالات عاشقانه و هوس های جوانی می پندارد. پس منظور عرفا و حکمای ما و مشخصاً مولوی از مذمت عقل، این «عقل بدلی» است نه عقل متعارف ایمانی و یا به تعبیر دقیق تر عقل حقیقی؛ زیرا این عقل بدلی در حقیقت بی عقلی است.
و البته باز باید دانست که در مصاف میان «عقل» و «عشق»، سه نظر عمده در میان متفکران مسلمان دیده مىشود:
1 . برخى از متکلمان و فلاسفه اصالت را به عقل مىدهند. در نظر این گروه، تنها ارزشى که انسان را به سرمنزل مقصود مىرساند، عقل است و عشق سخنانى موهوم وخیالاتى باطل است که به علت سوء مزاج بر انسان عارض مىشود. اگر هدف معرفت الاهى و عبادت است، عقل تنها ابزار شناخت و بندگى به شمار مىآید و عشق گم کردن راه است . (تمهید القواعد، ابن ترکه اصفهانى، ص 49).
2 . برخى از عرفا اصالت را به عشق مىدهند و بر این اعتقادند که عشق به معناى فنا در معشوق است و با منفعت و منطق منفعتطلبانه که راه عقل شمرده مىشود سازگار نیست; بنابراین، «عقل را با عشق دعوى باطل است» ; زیرا عقل پاىبند انسان است و عشق رها شدن از این پایبندىها. (انسان کامل، استاد مطهرى، ص 50 و 51)
3 . در مقابل این دو گروه، حکماى عارف قرار دارند که معتقدند عقل و عشق منافى هم نیستند، ارتباطى تنگاتنگ دارند و انسان براى رسیدن به مقصود نهایى (لقاء الله) به هر دو نیازمند است. (رسائل اخوان الصفا، ج 3، ص 228)
صراحى اى و حریفى گرت به چنگ افتد/ به عقل نوش که ایام فتنهانگیز است
یا: حاشا که من به موسم گل ترک مى کنم / من لاف عقل مىزنم این کار کى کنم
و یا: مشورت با عقل کردم گفت: حافظ مى بنوش / ساقیا مىده به قول مستشار مؤتمن (حافظ)
پس در نتیجه: مىتوان این بحث را در چهار بند خلاصه کرد:
1 . اگر منظور از عقل، عقل بدلى باشد که تمام توجهاش دنیا و زندگى دنیوى است، این عقل مصلحتاندیش را با عشق کارى نیست؛ اما منظور عرفا و حکماى ما از عقل این عقل نیست؛ زیرا این عقل در حقیقت بىعقلى بزرگ است. 2 . اگر منظور از عشق، عشق مجازى یعنى دلبستگى به شهوات و نفسانیت و غرائز است، عقل خدابین و ایمانى چنین عشقى را محکوم مىکند؛ زیرا عقلى که رو به سوى خدا دارد، تسلط شهوت بر انسان را نمىپسندد.
3 . اگر منظور از عقل، عقل متعارف ایمانى و مراد از عشق، عشقى حقیقى و فناى فى الله باشد، این دو در مراحلى درگیرى دارند; زیرا عقل دربند منفعت آدمى است و تمام اعضا و جوارح آدمى را به بند منفعتطلبى خود در مىآورد; و عشق که عبارت از ایثار و از خودگذشتگى و فداکارى در راه معشوق است، به هیچ وجه با خودمحورى سازگار نیست؛ مانند:
اى که از دفتر عقل آیت عشقآموزى / ترسم این نکته به تحقیق ندانى دانست
یا: ما را ز منع عقل مترسان و مى بیار / کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
یا: حریم عشق را درگه بسى بالاتر از عقل است/ کس آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
و یا: عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى/ عشق داند که در این دایره سرگردانند
که امثال این تعبیرات در اشعار فارسى فراوان است. زیرا کار عقل مصحلتاندیشى و مصلحتطلبى است و کار عشق از خود بى خود شدن . عرفا کاملا منکر عقل متعارف نبوده، آن را مانند چراغ و نردبان براى ترقى در عالم معنا لازم مىدانند; البته وقتى انسان به بالا رسید، دیگر به آن نیاز ندارد؛ به عبارت دیگر، در مرحله اول لازم است و در مراحل بالاتر حجاب و زیان .
4 . عشق حقیقى و عقل بالغ هیچ منافاتى با هم ندارند و در سیر و سلوک روحانى همواره همراهند؛ زیرا عشق به معناى فناى فى الله است و عقل برین به معناى ذوب شدن در توحید. «انسان آنگاه که به مرحله عشق مىرسد تازه مىفهمند که عقل حقیقى همان «عقل برین» است که او دارد و دیگران گرفتار عقال و وهمند و آن را عقل مىپندارند» . (تفسیر موضوعى قرآن، آیتالله جوادى آملى، ج 11، ص 71 و 72)
چنانچه عطار مىگوید:
عقل کجا پى برد شیوه سوداى عشق/ باز نیابى به عقل سر معماى عشق
خاطر خیاط عقل گرچه بسى بخیه زد/ هیچ قبایى ندوخت لایق بالاى عشق
در پایان منابع ذیل جهت مطالعه بیشتر در این رابطه، پیشنهاد می شود:
1. تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی جلال الدین مولوی (15 جلد)، علامه محمد تقی جعفری.
2. شرح مثنوی شریف، استاد بدیع الزمان فروزان فر (شرح 3 دفتر از مثنوی).
3. شرح مثنوی شریف، دکتر سید جعفر شهیدی( ادامه کار استاد فروزانفر و شرح سه دفتر باقی مانده مثنوی).
4. مولوی نامه (یا: مولوی چه می گوید، 2 جلد) علامه جلال الدین همایی.
5. شرح مثنوی استاد موسی نثری.
6. مولوی و جهانی بینی ها ، علامه محمد تقی جعفری.
7. دو کتاب: سرّ نی و بحر در کوزه ای، دکتر عبدالحسین زرین کوب.
8. فرهنگ اصطلاحات عرفانی، دکتر سید جعفر سجادی.
9. مقدمه ای بر مبانی عرفان و تصوف، دکتر سید ضیاء الدین سجادی.
10. فلسفه عرفان؛ تحلیلی از اصول و مبانی و مسائل عرفان، دکتر سید یحیی یثربی.
11. عرفان نظری، دکتر سید یحیی یثربی.
12. دین عرفانی و عرفان دینی، دکتر علی شیروانی.
13. عرفان اسلامی، محمد تقی جعفری.
14. آسیب شناسی عرفان، عبدالرضا بارفروش.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
لوگوی دوستان
پیوندهای مفید
فهرست موضوعی یادداشت ها
موضوعات ساختاری وبلاگ
مشترک شوید